شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری

•● ذهن بارانی ●•..در خاطراتم که قدم میزنی ...چترت را همراه داشته باشاینجا ، بارانیترین نقطه ی دنیا میشود ...وقتی اشکهایم از ابرهای حسرت ...بر سره خاطراتی از تو ، سرازیر میشونددست خودم که نیست ...جای خ شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...ادامه مطلب

در زمستانی ترین حالم آمدی
خورشید مهربانیت را بر دل یخ زده ام تاباندی
و جاری شدم از عشق
لبخند زدی ، تا لبانم بیاموزند شکوفه زدن را ...
تا وجودم از تو گلستان شود
اصلا تو که آمدی ، انگار سبز شدم از نو ...
اما هنوز سر در نمی آورم ...
تو بهار بودی یا بهار تو
نویسنده ؛ حسین علی اکبری
دلنوشته ؛ هوای بهاری  
#دلنوشته #شعر #عکسنوشته

 

شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...

 داستان : زندگی با طعم مرگنویسنده : حسین علی‌اکبریدر شهری ، مردی دور از دیارش زندگی میکردمردی پرتلاش و سخت کوش ...خانه‌ای کوچک داشت ، شغلی و درآمدی ...همسری داشت که پس از سالها عشق‌و عاشقی به او رسیده شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...ادامه مطلب

پسِ هر لبخندی
بغضهامان پنهان
و ندانند مردم ...
چه به حالِ دلِ ما میگذرد
آن طبیبی شده ایم ...
که مدام ...
پی درمان خودش میگردد
و در اندیشه ی هر نالانی ...
درد ، بیگانه ی اوست
نوشته‌ی : حسین علی اکبری
#شعر #عکسنوشته

 

شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...

 

به چشمانم خیره شو ...
بگذار جرعه ای از نگاهت بنوشم 
لبخندی بزن ...
حواسم را از خورشید پرت کن
غروب را از من بگیر ...
طلوعی به بلندای حضورت میخواهم

نوشته‌ی : حسین علی اکبری
 

شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...

دلم بیداری میخواهد ...
در عمق یک خواب شیرین
به بلندای یک عمر ...
میان آرامشی به وسعت یک لبخند
کاش میشد ...
ساعت رویاهایم را کوک کنم
تا به وقت کودکی ...
درست در سرزمین سادگی ...
بیدارم کند
• حسین علی اکبری •
شعر #دلنوشته

 

شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...

اینقدر زیبا نباش ...
حواسم پرت میشود
راهم را گم‌ میکنم ...
تو را با ماه اشتباه میگیرم
زندگی را با لبخندت ...
نسیم را با نفسهایت
و پایی که گیر میکند به نگاهی
نمیدانم چه کسی گفت ...
افتادن ، سقوط است
مهرم به دلت که بیفتد ...
بال در می آورم
نوشته‌ی ▪ حسین علی اکبری ▪

 

شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...

■ بغضت رو خالی کن □..تنهای تنهایی ، هیچکس کنارت نیستوقتی زمستونی ، فصل بهارت نیستبارون که می باره ، چترت یه جا دیگستهیچ عابری اینجا ، چشم انتظارت نیستبا هر نمه بارون ، چشمات یه بند باریدنورِ یه ماشینی شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...ادامه مطلب

● شعر " شب و شبگرد " ●..من ناله ی گرگموقتی که زخمی شد .من بوف کوری کهیک روزِ برفی مرد .من اون شبه تارمکه ماهشو گم کرد .برگی شدم تنهابا حالی خشک و زرد .من ابره بارونمکه پر شد از بغضش .من دست سردی کهپر شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...ادامه مطلب

 داستان ؛ دیوانه ی عاقل..در زمانهای قدیم ، در شهری ، حاکمی ظالم حکمرانی میکرد.مردم از ترس جانشان ، با ظلم او خو گرفتند و سکوت را بر حق خواهی ترجیح میدادند.بازرگانی که اهل همان شهر بود ، بعد از مدتی شعر / ویرانه / از حسین علی اکبری...ادامه مطلب